جرعه نوش ثقلین

ما جرعه نوش چشمه ی جاریّ کوثریم ... دلداده ایم ، شیعه ی زهرا و حیدریم ...

جرعه نوش ثقلین

ما جرعه نوش چشمه ی جاریّ کوثریم ... دلداده ایم ، شیعه ی زهرا و حیدریم ...

مشخصات بلاگ
جرعه نوش ثقلین
طبقه بندی موضوعی
پیوندها

دو خاطره از سرلشکر خلبان ، شهید عباس بابائی . . .

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۴۳ ب.ظ

 بسم رب العشق رب العالمین

خاطره ی اول

در یکی از سالهای جنگ تحمیلی که مصادف شده بود با ایام محرم امیر خلبان شهید بابایی به محضر حضرت امام (ره) میرسند و از ایشان اجازه می خواهند تا علاوه بر رسیدگی به امور جنگ شبهای محرم به تکیه های عزاداری جنوب تهران بروند تا بتوانند نذری که هر ساله داشتند و آن هم شستن استکانهای چای نوکرای امام حسین (ع) بود را ادا کنند،

امام (ره) می فرمایند که اشکالی ندارد ولی یک شرط دارد :

و آن اینکه هر شب علاوه بر استکانهایی که میشویید 2 تا استکان هم به نیت من بشویید.

شهید بابایی هم از این شرط استقبال می کنند و هر شب علاوه بر شستن استکانها چندتا استکان هم به نیت امام راحل می شستند.

دریافت فایل صوتی

حجت الاسلام مسعود عالی



خاطره ی دوم

حاضری بخاطر مدرک خلبانی نمازت را به تعویق بیاندازی؟

ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا

 

شهید بابایی در سال 1349، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد.

آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود.

هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است.همچنین اشاره کرده که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است.

خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است:

«دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.

او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم.

از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.

در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد.

به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.

با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟

بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.

سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم.

ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟

گفتم: عبادت می کردم.

گفت: بیشتر توضیح بده.

گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟

پاسخ دادم: آری همین طور است.

او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است.

با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:

به شما تبریک می گویم.شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.

آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»

  • ۹۳/۰۵/۱۶
  • گل نرگس

نظرات  (۱)

من قبلا هم بهتون سر زده بودم مطالبتون خیلی عالیه